ஜ...داستان ما و خدا...ஜ
خدا : بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است .
بنده : خدایا ! خسته ام ! نمی توانم .
خدا : بنده ی من ، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان .
بنده : خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم .
خدا : بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده : خدایا ! امروز خیلی خسته ام ! آیا راه دیگری ندارد ؟
خدا : بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده : خدایا ! من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد !
خدا : بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده : خدایا هوا سرد است ! نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا : بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
خدا : ملائکه ی من ! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده ?
او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه : خداوندا ! دوباره او را بیدار کردیم ، اما باز خوابید
خدا : ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه : پروردگارا ! باز هم بیدار نمی شود !
خدا : اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو
نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه : خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی ؟
خدا : او جز من کسی را ندارد … شاید توبه کرد !!!
بنده ي من تو به هنگامي که به نماز مي ايستي من آنچنان گوش فرا ميدهم
که انگار همين يک بنده را دارم و توچنان غافلي که گويا صد ها خدا داري...!!!!
ஜ..لطفا نظر بدهید..ஜ
نظرات شما عزیزان: